سلمان فارسی (رضی‌الله‌عنه) از صحابیان ایرانی‌تبار رسول خداست. او در تاریخ اسلام جایگاهی ویژه دارد. سرگذشت او از کودکی تا جوانی و می‌انسالی و گرویدن به اسلام، بسیار شگفت‌انگیز و آموزنده و بازتاب دهنده‌ی کوشش‌های انسانی حق‌جو و حقیقت‌پرست است که تا رسیدن به آرامش درونی سرزمین‌های بسیاری را گشت و سرانجام با گردن نهادن به اسلام، گمشده‌ی خود را یافت و دیگر ‌بهانه‌ای برای گشتن و جُستنِ بیشتر نیافت. 

روایات صحیح او را اهل روستای جَی از توابع اصفهان می‌دانند از پدری دهقان و پیرو کیش مجوس (مسند احمد، ۲۳۶۲۷؛ اخبار اصفهان، ۴۹). اما برخی دیگر از روایات ضمن آن‌که پدر وی را اهل اصفهان می‌دانند، یادآور می‌شوند که او در رامهرمز از مادری توانگر دیده به جهان گشود (اخبار اصفهان، ۵۰؛ مختصر تاریخ دمشق، ۱۰/۲۱؛ صحیح بخاری، ۳۹۴۷). این روایات در این نکته اتفاق نظر دارند که وی خاندانی توانگر و ثروتمند داشت و در رفاه و آسایش به سر می‌برد در این میان روایتی دیگر می‌گوید که او کودکی یتیم و گرفتار فقر و محرومیت بود (مختصر تاریخ دمشق، ۱۰/۳۲). به نظر نمی‌رسد که این روایت درست باشد. 

در کودکی رهسپار مکتب‌خانه شد و خواندن و نوشتن را فرا گرفت. پدر به او عنایتی ویژه داشت و سخت دوست‌اش می‌داشت و می‌کوشید که او را بر اساس آیین‌های مجوسی تربیت کند. از سوی دیگر بسیار وسواس داشت و از آنکه فرزندش دچار گزند شود، سخت بیمناک بود. از این رو، وی را مانند دوشیزگان در خانه محبوس کرد. سلمان از این فرصت بهره برد و در آتش‌پرستی سرآمد شد و به مقام نگهبان آتش مقدس رسید. 

سلمان در آغاز با فضای پیرامون آشنا نبود، ولی چون پا به بیرون گذاشت و با آیین‌های دیگر آشنا شد، در بنیان باور‌هایش لرزه افتاد و در صحت اعتقادات خود دچار شک شد. نخستین آشنایی او با آیین مسیح بود. پدرش پس از آگاهی از این موضوع و به احتمال بسیار در اثر ناتوانی او در برابر پرسش‌های سلمان، او. را تنبیه‌ کرد و سپس دست و پای او را با غل و زنجیر بست. در پی یافتن فرصتی، با کاروانی به شام گریخت و در موصل، نصیبین و عموریه، مدت‌ها خود را در اختیار راهبان مسیحی گذاشت. او خود گفته است که به تناوب نزد ده راهب به سر برده است (صحیح بخاری، ۳۹۴۶). 

زمانی که نزد آخرین راهب به سر می‌برد، فرصتی به او دست داد تا ثروتی به هم زند و صاحب چند گاو و گوسفند شود. در ‌‌نهایت در مقابل دادن این اموال به کاروانی از قبیله‌ی کلب، رهسپار سرزمین عرب شد. عربان قبیله‌ی کلب به او خیانت کردند و وی را به بازرگانی یهودی از وادی‌القری فروختند. این یهودی نیز او را به یهودی دیگری از قبیله بنی قُریظه فروخت. 

زمانی که سلمان به مدینه انتقال یافت، پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) هنوز در مکه به سر می‌برد. پس از چندی که آن حضرت به مدینه هجرت کرد، سلمان بی‌درنگ خود را به او رساند و پس از تحقیقی کوتاه، به رسالت او اذعان کرد و مسلمان شد، اما از آنجا که وی برده‌ی کس دیگری بود، نتوانست در غزوه‌های بدر و احد شرکت کند (مسند احمد، ۱۷/۱۰۰-۹۵/۲۳۶۲۷؛ المعجم الکبیر، ۶/۲۲۲/۶۰۶۵). 

با مسلمان شدن سلمان، پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) در صدد برآمد که زمینه‌ی آزادی او را فراهم کند. صاحب‌اش آزادی او را مشروط به آن کرد که سی اصل نخل بکارد و چهل اوقیه سکه‌ی طلا به او بدهد و هرگاه نخل‌ها گرفتند و روییدند، آزاد خواهد بود. سلمان به کمک پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) و سایر مسلمانان این شرط را عملی کرد و سرانجام در سال ۵ هجری آزاد شد. 

سلمان در نخستین غزوه‌ای که شرکت کرد، نقش مهمی بازی کرد. طبق گفته‌ی منابع تاریخی و سیره‌ی نبوی، هنگامی که مسلمانان از یورش احزاب به مدینه آگاهی یافتند، او بود که به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) پیشنهاد کرد در پیرامون مدینه خندق حفر شود (واقدی، ۴۴۵؛ فتح الباری، ۷/۴۵۳). وی به همراه حذیفه بن یمان، نعمان بن مقرّ ن مزنی، عمروبن عوف و چند تن دیگر مأمور حفر بخشی از خندق شد. (الطبقات الکبری، ۴/۷۷) همگام حفر خندق، مهاجران مدعی بودند که سلمان از آنان است و انصار می‌گفتند که سلمان از ماست. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) فرمود: «سلمان از ما اهل بیت است.» (المعجم الکبیر، ۶/۲۱۲/۶۰۴۰؛ المستدرک، ۴/۲۵/۶۶۲۰). 

وی پس از آن در تمام رخداد‌ها حضور داشت و پیوسته از محضر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) بهره‌ می‌برد. او بود که در غزوه‌ی طائف منجنیقی ساخت که با آن دیوار‌های دژ را کوبید (واقدی، ۹۲۷). او پس از درگذشت پیامبرص) در فتوحات شرکت ورزید. هنگامی که عمربن خطاب به سال ۱۴ هـ.، سعد بن ابی وقاص را به فرماندهی لشکر عراق گمارد، سلمان را در مقام راهنما و مبلّغ لشکر قرار داد. این نقش با دقت و هوشمندی بسیار، برای او در نظر گرفته شده بود. او با سرزمین خود به درستی آشنایی داشت و چه کسی بهتر از او می‌توانست راهنمای لشکر باشد. و در عین حال هنگام مواجهه‌ی مسلمانان با ایرانیان آن ‌کسی بهتر می‌توانست آنان را به اسلام فراخواند که با زبانشان آشنا باشد. سلمان تنها کسی بود که در لشکر مسلمانان این ویژگی را داشت. 

برخی از روایات تاریخی حاکی از آن‌اند که سلمان در دوره‌ی خلافت ابوبکر صدیق (رضی‌الله‌عنه) پیوسته در مدینه به سر می‌برده و در تحولات و رخداد‌هایی که در دوردستِ مدینه صورت می‌پذیرفته‌اند، شرکت نداشته است، زیرا به گفته ‌ی این منابع، سلمان پس از مسلمان شدن تا زمان اعزام به عراق، پیوسته در مدینه به سر می‌برد. (تاریخ بغداد، ۱/۵۰۸). 

 نخستین جنگی که او در آن حاضر شد جنگ قادسیه (۱۵ هـ) بود. پس از آن در فتح اغلب شهر‌های ایران حضور داشت. مداین مهم‌ترین شهری بود که او در فتح آن شرکت داشت. مداین پایتخت ایرانیان بود که به آن تیسفون می‌گفتند و از چندین شهرک تشکیل شده بود. هنگامی‌که شهری را محاصره‌ می‌کردند، سلمان در مقام سخنگو، با اهالی شهر وارد گفت‌و‌گو می‌شد و می‌گفت: «من فردی از شما هستم خداوند مرا از اسلام بهره‌مند گرداند و می‌بینید که عربان چگونه از من فرمان می‌برند. اگر اسلام بیاورید و به سوی ما هجرت کنید، شما با ما همسان خواهید بود و تمامی حقوقی که به ما تعلق می‌گیرد به شما نیز تعلق خواهد گرفت و تمام تکالیفی که بر دوش ماست بر دوش شما نیز خواهد بود.» وی سه روز متوالی چنین سخنانی به آنان می‌گفت و هرگاه نتیجه نمی‌گرفت، فرمان حمله صادر می‌کرد (مسند احمد، ۱۷/۹۴/۲۳۶۲۲۲۴؛ ترمذی، ۱۵۴۸). 

پس از فتح مداین (۱۶هـ) و تثبیت نسبی اوضاع آن، عمربن خطاب (رضی‌الله‌عنه) او را به کارگزاری این شهر مهم گمارد (صفة الصفوة، ۱/۲۶۹). او از آن پس پیوسته در مداین به سر می‌برد. یک بار عمر (رضی‌الله‌عنه) او را به مدینه احضار کرد و او به مدینه بازگشت. عمر (رضی‌الله‌عنه) چنان دلتنگ‌اش شده بود که با هیأتی از مسلمانان به پیشواز او از مدینه خارج شد (تاریخ دمشق، ۲۱/۴۲۷). او در این فاصله سری نیز به اصفهان زد و با بستگان خود تجدید دیدار کرد (تاریخ اصفهان، ۵۵). 

یک‌بار به دعوت برادر دینی خود، ابودرداء به شام سفر کرد. 

ابن عساکر یاد آور شده که این سفر با هدف شرکت در جهاد و حضور در جبهه‌ها صورت پذیرفته‌ است. (تاریخ دمشق، ۲۱/۳۷۳). در این سفر در دمشق از او استقبال گرمی‌ شد. مردم از شهر بیرون رفتند و مانند خلفا از او استقبال کردند. او از دمشق به بیروت سفر کرد زیرا ابودرداء در بیروت به سر می‌بُرد (تاریخ دمشق، ۲۱/۳۷۴). او از شهر حمص هم دیدن کرد. در این سفر پیوسته مجاهدان را به پایداری و مقاومت و حضور در جبهه‌ها تشویق می‌کرد. گفته‌اند او بود که به همراه حذیفه بن یمان محل احداث شهر کوفه را به سعدبن ابی‌وقاص پیشنهاد کرد (تاریخ الرسل و الملوک، ۴/۴۲-۴۱). فرمانروایی او بر مداین تا زمان خلافت عثمان بن عفان (رضی‌الله‌عنه) ادامه داشت و تا آخر عمر از آن برکنار نشد (تاریخ دمشق، ۲۱/۴۵۸). سلمان آدمی تنومند، نیرومند و بلند قامت بود. چنان که پیش از این یادآور شدیم، در کودکی به مکتب‌خانه رفته بود و خواندن و نوشتن را فراگرفته بود. هنگام فرار از خانه پیوسته در حال فراگیری دانش بود. او با ادیان گوناگون به ویژه ادیان مجوسی، یهودی و مسیحی آشنایی کامل داشت و کتاب‌های مقدس این سه دین را خوانده بود. 

او پس از مسلمان شدن آمادگی سرشاری برای فراگیری دین نو و آموزه‌های پیامبر نو داشت. او هرگاه با موضوع دشواری روبه رو می‌شد، بی‌درنگ گشایش آن را از پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) می‌خواست و از او می‌پرسید. یکی از پرسش‌های او از پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) درباره برخی از ویژگی‌های منافقین در دست است (المعجم‌الکبیر، ۶/۲۷۰/۲۱۸۶). از آنجا که او در مدینه خویشاوند نداشت، در صُفّه به سر می‌برد (حلیة الأولیاء، ۱/۳۶۷). این امر به او کمک می‌کرد تا بیشتر در کنار پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) بماند و بیشتر از او فرا بگیرد. با آنکه در مسند بَقیّ بن مخلد تنها ۶۰ حدیث از او وجود دارد (سیر اعلام النبلاء، ۱/۵۰۵)، اما نقل روایات اندک به معنای دانش اندک نیست. بلکه یک بار پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) درباره‌ی او فرمود: «سلمان دانش ژرفی دارد». او هم چنین در حیات پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) بیمار شد و حضرت به عیادت او رفت و برایش دعا کرد (تاریخ دمشق، ۲۱/۴۱۷). 

حضور سلمان در مدینه و نشان دادن الگویی هرچند کوچک از انسانی فهیم، سبب شد تا پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) درباره‌ی ایرانیان اظهار نظر کند. البته این اظهار نظر عوامل دیگری نیز داشت و تنها از حضور سلمان برخاسته نبود، از جمله آنکه در آخر عمر او بسیاری از ایرانی تباران ساکن در یمن به اسلام درآمدند و باعث خوشبینی آن حضرت نسبت به این امت شدند. 

شاید بتوان گفت که پس از اعراب، بخشی از ایرانیان نخستین ملتی بودند که با دعوت صحابیان اعزامی، در جنوب عربستان به اسلام درآمدند. خدا در آیه ۳۸ سوره محمد، عربان را تهدید کرد که اگر از اسلام روی برتابند، خدا ملتی دیگر را جایگزین آنان خواهد کرد و این ملت در اسلام‌گریزی مانند عربان نخواهند بود. صحابه از پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) پرسیدند که این ملت کدام ملت است؟ پیامبر دست بر شانه‌ی سلمان گذاشت و فرمود: «این و قوم او. اگر دین در ستاره‌ی ثریا باشد، باز هم مردمانی از ایران آن را به چنگ خواهند آورد.» (ترمذی، ۳۲۶۰؛ المستدرک، ۲/۵۳۹/۳۷۶۶؛ صحیح ابن حبان، ۱۶/۶۲/۷۱۲۳؛ المعجم الاوسط، ۸/۳۴۹/۸۸۳۸). 

به همین سبب او در تاریخ اسلام، معروف به سلمان بن اسلام شد و نام اصلی او که روزبه یا مانند آن بود؛ به تمام متروک شد. او خود می‌گفت: «من پس از اسلام، هیچ پدری برای خود نمی‌شناسم. من سلمان پسر اسلام هستم.» این سخن سلمان به مذاق عمربن خطاب (رضی‌الله‌عنه) بسیار خوش آمد و او هم می‌گفت: «من عمر فرزند اسلام هستم.» (مصنف عبدالرزاق، ۱۱/۴۳۸/۲۰۹۴۲). 

رابطه‌ی سلمان با سایر صحابه، رابطه‌ای دوستانه بود. هنگامی که ابوبکر صدیق (رضی‌الله‌عنه) در آستانه‌ی مرگ قرار گرفت و سلمان به عیادت او رفت و از او اندرز خواست، ابوبکر (رضی‌الله‌عنه) سخنان مبسوطی برای او گفت که اغلب درباره‌ی روش حکومت‌داری و عدالت با فرمانبران بود. وی از جمله چهار کسی بود که معاذبن جبل (رضی‌الله‌عنه) شاگردان خود را به فراگیری دانش از آنان سفارش می‌کرد. 

او خود برای دانش، بهایی گزاف قایل بود و ارزش آن را وابسته به ترویج آن می‌دانست. می‌گفت: «دانش به سانِ چشمه‌سارهایی است که مردم وارد آن می‌شوند و از آن جرعه برمی‌گیرند و خدا از طریق دانش بسیار کسانی را بهره‌مند می‌گرداند. حکمتی که بر هر زبان آورده نشود، به‌سان پیکری بی‌روح است. دانشی که ترویج نشود، به‌سان گنجینه‌ای است که انفاق نشود. انسان دانشور هم چون کسی است که در راهی تاریک آتشی برافروخته و عابران از نور او برمی‌گیرند و همه برای او دعای نیک می‌کنند.» (تاریخ دمشق، ۲۱/۴۴۰). 

با وجود دانش ژرف در نقل حدیث از پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) محتاط بود و احادیث اندکی از او نقل شده‌است. چه بسا سخنان حکمت‌آمیزی که او خود گفته از روایاتی که نقل کرده، بسیار بیشتر باشند. نظر او بر آن بود که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم)‌گاه سخنانی در حال خشم و غیره گفته و تفکیک آن‌ها از آموزه‌های دینی کار هرکسی نیست. به همین سبب هنگامی که حذیفه بن‌یمان روایاتی در نفرین کسانی از جانب پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) نقل می‌کرد، سلمان او را اندرز داد که از این کار دست بکشد و چون چنین نکرد، او را تهدید کرد که اگر نقل این گونه سخنان را‌‌ رها نکند، به عمربن خطاب (رضی‌الله‌عنه) نامه خواهد نوشت. اینجا بود که حذیفه از نقل این گونه سخنان دست کشید (مسند احمد، ۱۷/۸۴/۲۳۶۱۱). 

او انسانی روادار و انعطاف پذیر بود و سخن حق را از هرکس می‌شنید می‌پذیرفت. نقل شده که یک بار سلمان در پی مکانی پاک برای گزاردن نماز می‌گشت، بناگاه زنی غیر مسلمان به او گفت: «به دنبال قلب پاک بگرد و هرجا که خواستی نماز گزار.» سلمان گفت: «این زن درک ژرفی دارد». اعتدال و بهره‌مندی از رخصت‌هایی که در شریعت وجود دارد، برای او بسیار اهمیت داشت. یک بار در سفر کسی امام بود و نماز را چهار رکعت گزارد. سلمان به او آموزش داد که در سفر، نماز فرض دو رکعت است و سپس گفت: «ما به آسان‌گیری بسیار نیازمندیم.» افراط در عبادات را نمی‌پسندید. در سفری با طارق بن شهاب احمسی همراه بود. طارق در شب کم خوابید و بسیار نماز گزارد. از آنکه سلمان تنها به نماز صبح بسنده کرد و شب بیدار نشد، دچار شگفتی شد. روز بعد سلمان به او آموزش داد که نماز‌های پنجگانه کفاره‌ی گناهانی هستند که میان آن‌ها ارتکاب می‌شوند و افزود: «بر تو باد اعتدال، زیرا اعتدال رسا‌تر و کارگر‌تر است.» (حلیة الاولیاء، ۱/۱۹۰-۱۸۹). 

از اوصاف درس‌آموز سلمان، نگاه فراگیر، متوازن و همه‌جانبه‌نگر او بوده است. این نگرش سخت ارزنده را در گفت‌وگویی که بین او و ابودرداء روی داده است می‌توان مشاهده کرد. عون بن ابی‌جحیفه به نقل از پدرش می‌گوید: رسول الله (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) میان سلمان و ابودرداء پیمان برادری بست، سلمان (رضی‌الله‌عنه) به دیدار ابودرداء (رضی‌الله‌عنه) رفت، ام‌درداء (رضی‌الله‌عنه) را با ظاهری پریشان و ناآراسته دید، از او پرسید: این چه وضعی است که داری؟ گفت: برادرت ابودرداء به دنیا هیچ رغبتی ندارد، ابودرداء (رضی‌الله‌عنه) آمد و غذایی برای سلمان (رضی‌الله‌عنه) فراهم آورد و جلوی او گذاشت و گفت: بخور، من روزه هستم. سلمان (رضی‌الله‌عنه) گفت: تا تو غذا نخوری من هم نمی‌خورم. ابودرداء (رضی‌الله‌عنه) به ناچار با او غذا خورد و چون شب فرا رسید، ابودرداء (رضی‌الله‌عنه) برای نماز تهجد برخاست، سلمان (رضی‌الله‌عنه) گفت: بخواب. لحظه‌ای دیگر دوباره برخاست، سلمان (رضی‌الله‌عنه) گفت: بخواب. و چون شب به آخر رسید، سلمان (رضی‌الله‌عنه) گفت: اکنون برخیز و هر دو باهم به نماز شب ایستادند و سلمان (رضی‌الله‌عنه) گفت: «إن لربک علیک حقاً و لنفسک علیک حقاً و لأهلک علیک حقاً، فاعط کل ذی حق حقه»؛ پروردگارت بر تو حقی دارد، خودت بر خود حقی داری، همسرت بر تو حقی دارد، حق هر صاحب حقی را ایفا کن. 

صبح نزد رسول الله صلى الله علیه وسلم رفت و داستان را برای ایشان گفت، رسول الله (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) فرمودند: «صدق سلمان»؛ سلمان راست گفته است. (بخاری، کتاب الادب، ۶۱۳۹) 

او به فسادی که قدرت با خود همراه دارد، بسیار بدبین بود و هیچ‌گاه دوست نداشت که با قدرت آلوده شود. می‌گفت: «امارت مثل شیرخوردن شیرین است، اما بازگرفتن از آن تلخ است.» کارگزاری مداین را به اجبار پذیرفت و هنگامی که در مداین به سر می‌برد، دو بار به عمربن خطاب نامه نوشت تا استعفایش را بپذیرد و چون بار سوم به او نامه نوشت، خلیفه تهدیدش کرد. او هیچ‌گاه به میل درونی کارگزاری مداین را نپذیرفت. تکیه به اریکه‌ی قدرت باعث نشد تا دامن سلمان آلوده‌ی مفاسد و ناهنجاری‌های آن شود. زندگی بسیار ساده‌ای داشت. حقوق سالانه او پنج‌هزار درهم بود. مبالغ دیگری نیز گفته شده، اما پنج‌هزار مبلغی بود که به اهل بدر تعلق داشت. با آن‌که سلمان در این غزوه شرکت نداشت، به سبب مقامی که در میان مسلمانان داشت، عمر او را با اهل بدر یکسان شمرده بود. اما طرفه این‌جاست که او تمام این مبلغ را صدقه می‌کرد و سپس با دسترنج خود، زندگی‌اش را سپری می‌کرد (تاریخ دمشق، ۲۱/۴۳۹). 

در برخی منابع تاریخی حکایتی آمده است که به نیکی از خصلت حق‌جویی و شهامت حق‌طلبی سلمان فارسی پرده بر می‌دارد. آمده که روزی عمربن خطاب (رضی‌الله‌عنه) در زمان خلافت خود، سخنرانی می‌کرد و در میانه گفت:‌ای مردم، آیا گوش نمی‌دهید؟ سلمان گفت: گوش نمی‌دهیم. عمر پاسخ داد:‌ای ابوعبدالله! (کنیه‌ی سلمان) آخر چرا؟ سلمان در جواب گفت: چرا که پارچه‌ای که میان ما تقسیم کردی تنها یک قطعه بود و هم‌اکنون دو قطعه از همین پارچه بر تن خود کرده‌ای. عمر گفت: سلمان، شتاب نکن و آن‌گاه صدا کرد: عبدالله، عبدالله!؛ اما کسی پاسخ نداد. تکرار کرد: عبدالله بن عمر! عبدالله جواب داد: بله، امیرالمؤمنین! عمر گفت تو را به خداوند سوگند می‌دهم آیا این پارچه‌ای که ازبر خود کرده‌ام از آن تو نبوده؟ گفت: به خدا که آری. آن‌گاه سلمان که متقاعد شده بود گفت: هم‌اکنون سخن بگو که می‌شنویم و گوش فرا می‌دهیم. (عیون الأخبار، ۱/۱۱۸؛ صفة الصفوة، ۱/۵۳۵؛ إعلام الموقعین، ۲/۸۰) 

کار او حصیربافی از برگ نخل بود. لباس پشمینه می‌پوشید، نان جوین می‌خورد و بر الاغ بدون زین سوار می‌شد. این در حالی بود که در مداین بر بیست‌هزار تن فرمان می‌راند. از عمر بن خطاب (رضی‌الله‌عنه) انتقاد می‌کرد که چرا سرسفره‌اش هم‌زمان روغن و گوشت وجود دارد و حُلّه بر تن می‌کند، یعنی یک دست کامل لباس شامل سروال و جامه‌ی بلند. (تاریخ دمشق، ۲۱/۴۲۷). 

یک با عمر از او پرسید که آیا من شاه‌ام یا خلیفه؟ سلمان پاسخ داد: «اگر تو یک درهم یا بیش و کم از سرزمین مسلمانان گردآوری و سپس آن را در محل آن نگذاری، در این صورت تو پادشاه خواهی بود نه خلیفه.» این تعریف وی از خلیفه و شاه، درست‌‌ همان چیزی است که آموزه‌های دینی بر آن تاکید دارند. 

در شمار سال‌های زندگی وی اختلاف وجود دارد. ذهبی از کتاب العلل ابن ابی حاتم روایتی آورده که حاکی است سعد بن ابی وقاص در عیادت خود از سلمان به هنگام مرگ، سن او را هشتاد سال ذکر کرد. این روایت تصریح دارد که سن سلمان در زمان مرگ هشتاد سال بوده و سایر روایات بی‌اساس است. سلمان در مداین دیده از جهان فروبست. طبق روایات معروف، به سال ۳۵ یا ۳۶ هـ. برخی نیز سال ۳۷ را ذکر کرده‌اند. 

آنچه از نظر گذشت، تنها مروری گذرا بر سیر زندگی حق‌جویانه و معنویت‌خواه سلمان فارسی است، گزارشی که صد البته نمی‌تواند تمام جوانب این سیر پربرکت و نیک‌فرجام را بیان کند.